داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستان کوتاه : بار اولت !

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال زندگی حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور شده بودند. در این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

یکی از سردبیرها از شوهره پرسید :آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟


شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زمین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعده یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیفش برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"


همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:این بار اولت بود...!!

داستان کوتاه : بیسکوئیت

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند .وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد  حس می کرد چیزی از وجودش کاسته شده است … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…
به یاد سخن حکیم ارد بزرگ می افتم که : بخشنده از دست نمی دهد او همواره در حال بدست آوردن است .
زن جوان رنجیده شده بود شاید بیشتر به این خاطر که وقتی می دید آن مرد بیسکوئیت‌هایش را می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و حالا متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود .



قصه پر غصه (این یه داستان کوتاه نیست)

امروز به جای داستان کوتاه آخرین مطلب بزرگترین حکیم و فیلسوف زنده ایران رو میزارم

فقط برای اینکه یه بارم که شده بفهمیم چه بر سر اهل اندیشه این مملکت آمده :


http://tradea.org/uploads/o/orodism/1648.jpg


سخنان پایانی حکیم ارد بزرگ با ایرانیان :


- ایرانیان همواره اندیشمندان و سرآمدان خویش را تنها می گذارند تا پس از قتل و مرگ آنها سوگواری کنند .

- بهترین سالهای زندگی خویش را برای آگاهی بخشی ایرانیان فدا کردم امروز می بینم از دیوانسالارش تا آموزگارش همه به ریشم می خندند نفرین بر این چرخ روزگار ... فقط عشق به مام میهن مرا زنده نگاه داشت .

- همه عمر در نوشته هایم به همگان از شور و عشق و شادی گفتم ، امروز برای خود پروازی ابدی آرزومندم تا از این همه ناآگاهی مردم سرزمینم نجات یابم ... ایران من ، تو خود دیدی که ارد برای تو زیست برای تو نالید و برای تو نغمه دوباره شکفتن را سرود .

- نهایت عشق مجنون مرگ بود بر پای لیلی و نهایت عشق لیلی مرگ در پای مجنون ... امروز زمان رفتن من است در پای میهن ...

- سالها در دخمه ی تاریک خود را حبس کردم تا بتوانم در تنهایی خویش راهی برای نجات سرزمینم بیابم  و امروز می گویم کاش در همان دخمه مدفون می شدم و اینهمه ریاکاری و نادانی و دانش ستیزی نمی دیدم .

- در کتاب سرخ من همواره امید و شور عشق و شادی بیداد می کند آه که مردم من خود کشتارگر امید و شور و عشق و شادیند ...

- هیچ گاه هیچ کس وسعت تنهایی مرا ندید و از این روی به تنها وارثم دخترم "غزاله"  می گویم جایی مرا به خاک برسان که تنها میهن پاکم ایران بداند و بس !....

- فردوسی بزرگ هم در آغوش دخترش تنها بمرد و مردم نادان تکفیرش نمودند بگذار مرا هم تکفیر کنند چون من از منش و کردار مرده پسند آنها بیزارم .

- عشق ، زندگی و امید را ، همه در برابرم سر بریدند کاش خودم را هم سر به نیست می کردند تا از این سیاهچال نادانی نجات می یافتم ...

- نام ارد تنها تفسیرش عشق به میهن و سربلندی نام ایران است من به هیچ کیش و گروه دیگری وابسته نبودم و نیستم ...

 

ارد
آذر ماه 1390
 



داستان کوتاه : مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.