داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستان کوتاه : عذابی برای برگشت نوشته تکین Takin

عذابی برای برگشت

روی نیمکت نشسته بود وبه ماشین هایی که از جلوی چشمش میگذشتند مینگریست.نیم ساعت بدون اینکه تکانی به خود بدهد، در همان حالت مانده بود.ناگهان توجهش به تاکسی که از سمت شمال خیابان می آمد جلب شد. تاکسی کمی جلوتر از او ایستاد و زن میانسالی از آن پیاده شد.زن نگاهی به اطراف انداخت، وقتی مرد را دید لبخندی زد و شتابان به سمتش رفت. مرد تکانی به خود داد اما از جایش بلند نشد. زن وقتی به مرد رسید دستش را دراز کرد و در حالی که هنوز لبخند میزد سلام کرد.
مرد ایستاد و دست زن را به آرامی فشرد. چند لحظه ای در سکوت به هم نگاه کردند.
«دلم برات تنگ شده بود» متوجه شد هنوز دست مرد را رها نکرده است.
مرد هنوز به چشمان زن نگاه میکرد. چشمانش قرمز شده بود«گرسنه ای؟»
«نه،ولی با یک فنجان قهوه موافقم»
باد سردی وزید و برگهای روی زمین را به رقص درآورد. زن لرزید و بازوی مرد را گرفت. در سکوت حرکت کردند. زن چند بار دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی سکوت آرامش بخش مرد او را منصرف کرد.
...

زن فنجان قهوه را روی میز را در دستانش گرفت و گفت«متوجه نمیشم.از موقعی که من اومدم حتی یک کلمه صحبت نکردی. فکر میکنم خوشحال هم نشدی. مگه تو عاشق من نبودی؟»
مرد به فنجان خیره شده بود، انگار داخل آن دنبال چیزی میگشت «اره،عاشقت بودم. تمام لحظات زندگیم»
«پس چرا اینطوری رفتار میکنی؟»
 مرد به زن نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
«تمام مدت فکر می کردم اگر برگردم،بهترین استقبال را از من میکنی.بارها عکس العملت رو بعد از دیدن من تو ذهنم متجسم کردم، ولی اشتباه میکردم»
مرد روی میز خم شد و با صدای سرد و آرام گفت«برای من هم سوال شده. منی که بیست سال منتظر این لحظه بودم، حاضر بودم زندگیم رو بدم اما برای یک بار به اون چشمان زیبا نگاه کنم، دستهای ظریف عشقم رو بگیرم»
زن که انگار آرام تر شده بود گفت«پس چرا برعکس اونها عمل کردی؟»
مرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت«چون دیگه دلیلی برای زندگی ندارم. تمام آرزوم دیدن دوباره تو بود. چیزی که برام دور از دسترس بود. از همون صبحی که بدون توجه به اشکهایم رفتی، میدونستم که دیگه نمیبینمت.»
زن اشکهایش را پاک کرد«من مجبور بودم تو رو ترک کنم. بخاطر دلایلی که اون موقع برایم منطقی بود» آهی کشید و ادامه داد«اون موقع منطقی بود ولی الان نه»
مرد خنده عصبی کرد«درسته، دلایلت کاملا منطقی بود. باید از تو تشکر کنم. تو با رفتنت آتش عشق رو در من شعله ور کردی. با این که تک تک سلولهای وجودم رو سوزوند، من رو تو خودم حبس کرد و درد زیادی رو با خودش آورد، ولی بازهم شیرین بود»
زن دست مرد را گرفت«الان که من برگشتم. اومدم که دردت رو تسکین بدم»
«مشکل من هم همینه. من این درد رو دوست داشتم. شاید عادت کرده بودم. بیست سال با اون زندگی کردم»
زن حرفش را تصحیح کرد«بیست سال و سه ماه و هفده روز»
مرد با حالتی بی احساس گفت«من اینقدر در این عشق و انتظار غرق بودم که وقتی برای شمارش روزها نداشتم»
زن به تندی دستش را کشید«یعنی الان ناراحتی من رو دوباره میبینی»
«آره.ناراحتم»صدایش بلند بود«ناراحتم، چون عشق افسانه ای من رو به دنیای واقعی آوردی...چرا این کار رو با عشقم کردی. تو، تو منو نابود کردی»
زن از گریه می لرزید«این حرف ها چیه که میزنی. خواهش میکنم تمومش کن. من عاشقت هستم. میدونم اشتباه کردم. تمنا میکنم من رو ببخش. من اومدم که کنار هم باشیم»
مرد از جایش بلند شد«نمیدونم من رو آزاد کردی یا عشقم رو نابود کردی. شاید اصلا نباید میومدی»به در خروجی نگاه کرد«از تو تشکر میکنم عزیزم.حالا که دارم فکر میکنم تو فرشته نجات من شدی.هیچ وقت این کارت رو فراموش نمیکنم. خداحافظ»
این را گفت و از کافه بیرون رفت.

داستان کوتاهی از نویسنده ایرانی مقیم اروپا : تکین Takin (ناصر حاتمی Naser Hatami)



 تکین، Takin، ناصر حاتمی، Naser Hatami، ناصرحاتمی، ناصر حاتمی تکین، naserhatami، تکین Takin، ناصر حاتمی Naser Hatami، داستانی از ناصر حاتمی




پیرمردی نشسته بر روی پله - تکین (Takin)



تکین (Takin)
جنب خیابان هفتم،کنار مغازه عطاری، پیرمردی روی پله نشسته بود.آرام و بی حرکت.در آن موقع از روز ، خیابان زیاد شلوغ نبود.هرازگاهی چند عابر از کنار پیرمرد رد می شدند.بدون این که به او نگاه کنند.انگار کسی او را نمیدید.
پیرمرد شلوارطوسی و کت کتان خاکستری به تن داشت.صورت چروکیده اش زیر سایه کله تاریک دیده میشد.به فاصله ده دقیقه سیگاری از پاکت در می آورد و با فندک کوچکش آن را روشن می کرد.پک آرامی به سیگار می زد و بعد سیگار را از روی لبانش بر می داشت.این کار را بارها تکرار کرد، بدون کوچکترین تغییری.همانند رباتی بود که فقط برای این کار برنامه ریزی شده بود.او حتی نگاهش را از سنگ فرش پیاده رو بر نمی داشت.
یک ساعت می شد که پیر مرد آنجا نشسته بود که زن میانسالی به او نزدیک شد «سلام بابا »
پیرمرد به سختی ایستاد و زن را در آغوش گرفت.زن نگاهی به فیلتر سیگارهایی که زیر پای پیرمرد افتاده بود،انداخت «خیلی وقت منتظری؟»
پیرمرد با صدای آرام جواب داد «دیگه به تنها نشستن عادت کردم»
زن گفت «حالت چطوره،دیگه سرت گیج نمیره؟»
پیر مرد نگاهش را از روی زن بر نمی داشت «نگران نباش،حالم خوبه.تو خوبی دخترم؟ مشکلی که نداری»
چینی روی پیشانی سفید زن افتاد «نه، فقط مشکلات زندگی و بی پولی»
پیرمرد دستش را روی شانه زن گذاشت «درست میشه دخترم»
زن لبخندی زد و گفت «آره بابا درست میشه ولی کی،معلوم نیست» سرش را تکان داد «ولش کن،هنوز غروب ها با دوستانت تو پارک بهارک جمع میشید؟»
پیرمرد آهی کشید «خیلی وقت پارک رو خراب کردند»
«ببخشید بابا،این چند مدت اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بهت سر بزنم »
«هشت ماه و هفده روز میشه که نیومدی پیشم» لبخند زد و گفت «مشکلی نیست،شرایط تو رو درک میکنم.شوهرت دوست نداره برم خانه اش.ولی تو می دونی هر کاری کردم بخاطر این بود که تو رو خوشبخت ببینم»

«ولی من خوشبختم » زن لحظه ای ساکت شد «مجبورم خودم رو خوشبخت نشون بدم » پیرمرد چیزی نگفت.زن دستمالی از کیفش در آورد و عرق پیشانی پیرمرد را پاک کرد «چرا تو این گرما کت پوشیدی بابا !؟»
پیرمرد گفت «این کت یادگار مادرت است،آخرین چیزی که برام گرفت »
زن گفت «بابا راستی اتفاقی افتاده که زنگ زدی به من؟»
پیرمرد به خیابان نگاه کرد.اتوبوسی داخل خیابان هفتم شد و کمی جلوتر،کنار ایستگاه ایستاد «خواستم قبل رفتن به خانه سالمندان ببینمت»
زن با تعجب پرسید «خانه سالمندان!!!چرا ؟ »

«دیگه از تنهایی خسته شدم.پارکی هم نیست که دوستانم رو ببینم.نگران نباش اونجا میتونم با دوستان جدیدی آشنا بشم...آدمهایی مثل خودم»
زن گفت «بابا شما نباید این کار رو بکنید»
«چرا نباید این کار رو بکنم!برای اینکه از تنهایی در میام؟»
«وقتی تو دوست داری من چی میتونم بگم» زن این را گفت و به ساعتش نگاه کرد.
پیرمرد لبخند تلخی زد «اگه دیرت شده برو دخترم»
 زن خجالت زده گفت «بابا ببخشید،الان شوهرم میاد » پیشانی پیرمرد را بوسید  «قول میدم بیام دیدنت» این را گفت و از او دور شد.
پیرمرد روی پله نشست و سیگاری روشن کرد.


Takin , تکین