پروفسور پس از سالها به وطن برگشت و به این مناسبت میهمانی شادی برگزار شد .
در
میانه مجلس مردی پر جذبه و متین وارد میهمانی شد . و در گوشه ایی نشست میهمانان
بسیاری دور میزش نشستند ...
یکی از میزبانان متوجه نگاه مدام نیلوفر به آن مرد
شد ؟
به نیلوفر گفت او را می شناسی ؟
و نیلوفر گفت نه اما چهره اش آشناست
.
میزبان گفت او "مجتبی شرکا" است .
اما این نام هم برای نیلوفر نا آشنا بود
.
میزبان که نیلوفر را به خوبی می شناخت گفت در اتاق مطالعه ات بر روی دیوار چه
تابلویی نصب کرده ایی ؟
نیلوفر گفت : جمله ایی از حکیم ارد بزرگ ( ایران سپیده دم ،
تاریخ است . )
و میزبان گفت مجتبی شرکا همان حکیم ارد بزرگ است !... نیلوفر شوکه می
شود ناگهان به یاد آورد سالهایی را که در اندیشه های حکیم غوطه ور بوده است و
حالا همان مرد ، در چند قدمی اوست .
رویش را بر می گرداند بسوی میز حکیم ،
اما او رفته است .
در میان صدای خنده ها و تبریکات میهمانان به هم ، اثری از آن
افق بی نهایت نیست ...
نیلوفر این جمله حکیم ارد بزرگ را زمزمه می کند که : ( آدم های
بزرگ به خوشی های کوتاه هنگام تن نمی دهند . )