روزی یک زوج،بیست و پنجمین
سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال
زندگی حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور شده بودند. در این مراسم
سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز
خوشبختی شون رو) بفهمند.
یکی از سردبیرها از شوهره پرسید :آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره
روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا
رفتیم،اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من
انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر
راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زمین انداخت .
همسرم خودشو
جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و
به راه افتاد.بعده یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی
با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی
که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیفش
برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:این بار اولت بود...!!
یک زن جوان در سالن فرودگاه
منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت
برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او
برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار
او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه
میخواند .وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد
هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود
فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا
تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را
میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان
دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا
ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و
نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! او حسابی عصبانی شده بود.
در
این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن
زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد
انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل
هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک
قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و
دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد حس می کرد چیزی از وجودش کاسته شده است … یادش رفته بود که
بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…
به یاد سخن حکیم ارد بزرگ می افتم که : بخشنده از دست نمی دهد او همواره در حال بدست آوردن است .
زن جوان رنجیده شده بود شاید بیشتر به این خاطر که وقتی می دید آن مرد بیسکوئیتهایش را
میخورد خیلی عصبانی شده بود. و حالا متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و
یا معذرتخواهی نبود .