-
داستان کوتاه : عذابی برای برگشت نوشته تکین Takin
1395,11,06 10:24
عذابی برای برگشت روی نیمکت نشسته بود وبه ماشین هایی که از جلوی چشمش میگذشتند مینگریست.نیم ساعت بدون اینکه تکانی به خود بدهد، در همان حالت مانده بود.ناگهان توجهش به تاکسی که از سمت شمال خیابان می آمد جلب شد. تاکسی کمی جلوتر از او ایستاد و زن میانسالی از آن پیاده شد.زن نگاهی به اطراف انداخت، وقتی مرد را دید لبخندی زد و...
-
داستان کوتاه : خیابان بی پایان نوشته تکین Takin
1395,09,14 20:17
خیابان بی پایان چراغهای خیابان،تاریکی را می شکافد و سنگ فرش خیابان را روشن میکند.بیشتر به صفحه شطرنج می ماند،کمی روشنایی و کمی تاریکی.من هم مانند سربازی زخمی،تنها و شکست خورده در وسط این صفحه بزرگ دنبال شاه میگردم. دنبال شاه!مثال خوبی بود.سه شب هست که دنبال چیزی نا معلومی هستم بدون آن که بدانم چیست.هرچه بیشتر میگردم...
-
داستان کوتاه : سررسید و سالنامه سخنگو !!!
1395,02,07 04:22
داستان کوتاه زیر واقعی است و از وبلاگ عشق ، شرف آزادی به نویسندگی ژاله شهسوار برداشت شده است : امروز نسرین دوست دوره دانشگاهم زنگ زد و کلی خندیدیم . البته اون با هدف زنگ زد می خواست باز منت بزاره سرم . آره می خواست یادآوری کنه که امروز 6 اردیبهشت هست و من در این روز با اندیشمند محبوبم حکیم "ارد بزرگ" آشنا...
-
سایت داستان کوتاه:
1394,11,02 22:43
داستان کوتاه : سررسید و سالنامه سخنگو !!! داستان کوتاه : عشق کارگر ژاپنی داستان کوتاه : ته این جاده کجاست ؟؟؟ داستان کوتاه: بهای عشق داستان کوتاه: ستاره بسازیم داستان کوتاه: هرگز درباره دیگران ، زود داوری نکنیم داستان کوتاه : بار اولت ! داستان کوتاه : بیسکوئیت داستان کوتاه : آرزوی دو همسر 60 ساله داستان کوتاه: پیرمردی...
-
داستان کوتاه : عشق کارگر ژاپنی
1394,11,02 21:24
بعضی از داستانهای کوتاه خیلی به دل می نشیند داستان زیر هم از آن دسته داستانهاست . یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که : روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود...
-
داستان کوتاه : ته این جاده کجاست ؟؟؟
1394,10,30 19:27
شش هفت سالم بود به گمانم . توی مینی بوسِ درب و داغانِ میزرا ماستی (میگویند توی بچگی اش با سر رفته بود توی ظرف ماست )نشسته بودیم و داشتیم میرفتیم روستا . من بودم و مامان . یک خانومی که مامان میشناخت و من نمیشناختمش روی صندلی کناری نشسته بود. مامان هم از سرِ مهر مادری و از ترس جان ته تغاری اش من را گذاشته بود روی پای...
-
بهای عشق
1394,10,18 05:57
خانمی به فروشگاه گلدانهای سفالی رفت و پس از بررسی گلدانها فهمید قیمت گلدان های بی رنگ سفالی با نقش دارها یکی است. با تعجب از آقای فروشنده پرسید: چرا بهای گلدانهای ساده و نقش دار یکی است؟! چرا برای گلدانهایی که کار هنری روشون کردین پول بیشتری نمی گیرین ؟! آقای فروشنده لبخندی زد و گفت: اما هنر، عشق من است وقتی اینجا...
-
ستاره بسازیم
1394,10,18 05:21
توماس ادیسون هنگامیکه به خانه بازگشت برگه ایی به مادرش داد و گفت : این را آموزگارم داده و گفته فقط مامانت بخونه، مادر با دیدن آن یادداشت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود برای توماس نوشته برگه را خواند: پسر شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید. سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی...
-
پیرمردی نشسته بر روی پله - تکین (Takin)
1394,08,21 21:26
تکین (Takin) جنب خیابان هفتم،کنار مغازه عطاری، پیرمردی روی پله نشسته بود.آرام و بی حرکت.در آن موقع از روز ، خیابان زیاد شلوغ نبود.هرازگاهی چند عابر از کنار پیرمرد رد می شدند.بدون این که به او نگاه کنند.انگار کسی او را نمیدید. پیرمرد شلوارطوسی و کت کتان خاکستری به تن داشت.صورت چروکیده اش زیر سایه کله تاریک دیده میشد.به...
-
هرگز درباره دیگران ، زود داوری نکنیم
1394,04,30 23:07
دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت، "یکی از سیباتو به من میدی؟" دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر...
-
داستانهای کوتاه
1392,06,25 01:11
1- تار مو 2 - کارمند حاضر جواب 3- عزرائیل در تاکسی 4 - اُمیت و روژوه 5 - صدای جاودانه دختران ایرانی 6 - آزادی مصر 7 - رویش نخستین تمدن آدمیان 8 - آیا در خرد و حکمت عشق هست ؟ 9 - نقش ایرانیان در استقلال هندوستان 10 - نگاه خیام به ارزش شادی 11 - جشن در ایران باستان 12 - طعم عشق به میهن 13 - هوکَرپ و برانوش دو پهلوان با...
-
داستان کوتاه : بار اولت !
1390,12,28 05:03
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال زندگی حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور شده بودند. در این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. یکی از سردبیرها از شوهره پرسید :آقا واقعا باور کردنی...
-
داستان کوتاه : بیسکوئیت
1390,12,28 04:53
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند .وقتی...
-
داستان کوتاه : آرزوی دو همسر 60 ساله
1390,09,27 21:56
یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به...
-
داستان کوتاه : تار مو
1390,09,27 21:43
مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ... دخترش میاد تا باباش رو آروم کنه میگه : بابا اینقدر ناراحت نباش ، حالا درسته مامان به خاطر اون تار موی بلند زنانه ! که روی کت شما پیدا کرده این جنجال رو به پا کرده !!! و...
-
قصه پر غصه (این یه داستان کوتاه نیست)
1390,09,20 13:32
امروز به جای داستان کوتاه آخرین مطلب بزرگترین حکیم و فیلسوف زنده ایران رو میزارم فقط برای اینکه یه بارم که شده بفهمیم چه بر سر اهل اندیشه این مملکت آمده : سخنان پایانی حکیم ارد بزرگ با ایرانیان : - ایرانیان همواره اندیشمندان و سرآمدان خویش را تنها می گذارند تا پس از قتل و مرگ آنها سوگواری کنند . - بهترین سالهای زندگی...
-
داستان کوتاه : مرد نابینا
1390,08,23 22:35
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را...
-
داستان کوتاه : آرایشگر
1390,08,23 06:17
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا...
-
داستان کوتاه : امید ، خود زندگیست
1390,08,12 05:36
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند . یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به...
-
داستان کوتاه : جنگ خوب است یا بد ؟
1390,08,12 05:35
بر دل مردم شهر نیشابور ترسی بسیار افتاده بود سپاه دشمن به نزدیکی شهر رسیده و تیراندازان و مردان نیزه بدست در پشت کنگره ها ایستاده و کمین گرفته بودند . ارگ فرمانروای شهر پر رفت و آمدتر از هر زمان دیگر بود یکی از سربازان محکم درب خانه خردمند پیر شهر را می کوبید و در نهایت پیرمرد را با خود به ارگ برد فرمانروای شهر نگاهی...
-
داستان کوتاه : سرانجام عشق به ایران
1390,08,12 05:33
سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود . سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند. حکیم ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید :...
-
داستان کوتاه : بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد !
1390,08,12 05:32
روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام...
-
داستان کوتاه : ایجاد امنیت وظیفه فرمانرواست
1390,08,12 05:31
لشکر پادشاه قدرتمند سلوکی دمتریوس را افسران مهرداد یکم در ماد شکست داده و "دمتریوس" فرامانروای آنان را نزد مهرداد یکم پادشاه اشکانی به دشت اترک (شیروان ، بجنورد و گرگان امروزی) فرستادند . مهرداد با آمدن دمتریوس جشنی برگزار نمود و دختر خویش را به توصیه ریش سفیدان پارت به او داد . که این کار در آینده چنان...
-
داستان کوتاه : دلربایی پیش از مرگ
1390,08,12 05:28
اندیشمند و متفکر برجسته ایرانی " حکیم ارد بزرگ " می گوید : (( نوازش و دلربایی زیاد ، پیشاپیش بستر مرگ را فراهم کند )) اما این حقیقت را قرنها پیش سردار متجاوز مغول نمی دانست ده سال بود که حاکم نظامی کرمانشاه شده و در این مدت مدام چشم چرانی می کرد و پی عیش و نوش بود. برای چندمین بار عاشق گشته و بی قرار دختر...
-
داستان کوتاه : پارمیس
1390,08,12 05:26
لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است . دستور داد پدر کودکان لباس رزم از...
-
داستان کوتاه : کمک خواندنی شاه سلطان حسین به سیل زدگان
1390,08,12 05:25
در دودمان صفوی خبر رسید فلان روستای نزدیک اصفهان سیل آمده است و کوهی ریزش نموده مردم ده روز است گرسنه اند چند روزی که گذشت شاه سلطان حسین مشغول خوردن غذا بود یاد آن روستا افتاد یکی از نزدیکان خود را با پنج محافظ فرستاد تا میزان خسارات آن روستا را وارسی کنند و نیازهای آنها را گزارش دهند تا نسخه ایی برای حل مشکل آن...
-
داستان کوتاه : گفتگو با کودکان
1390,08,12 05:22
مکتب دار محله "مهاد مهین" (از محلات قدیمی شهر تبریز) به مادر کودک گفت فرزند شما هر روز پژمرده تر و منزوی تر می شود مادر گفت : از زمانی که پدرش در جنگ (ایران و عثمانی) گشته شده است کودکم را نمی دانم چگونه شاد کنم کمک دولت کفاف زندگیمان را نمی دهد . پیر مرد مکتب دار کمی فکر کرد و گفت با او گفتگو کن . مادر گفت...
-
داستان کوتاه : آوازه نام رودکی
1390,08,12 05:20
گفته می شود رودکی در نوجوانی رقیبی در پای درس استاد ابوالعنک بختیاری داشت او همچون رودکی خوب می نواخت و صدای گرمی داشت . و شعر هم می سرود سالها بعد رقیب رودکی مطرب دوره گرد ناشناسی بود و رودکی در دربار نصربن احمد سامانی . یکی از دوستان قدیمی آن دو از رودکی علت این امر را جویا شد رودکی گفت آن دوست دل در هوای عشوه زنان...
-
داستان کوتاه : مهمترین پشتوانه فرمانروایان
1390,08,12 05:19
حکیم ارد بزرگ اندیشمند سرشناس کشورمان می گوید : تنها کسانی از آرزوهای نیک جوانان واهمه دارند که بر جایگاه خویش بیمناکند . سخن حکیم ارد بزرگ در دل تاریخ ایران در رفتار بسیاری دیده می شود و از جمله امیرفاتح خان حاکم خیوه ! (خیوه شهری در نزدیکی خوارزم و در کشور فعلی ازبکستان) پس از پاک سازی خیوه از اشرار فاتح خان بدست با...
-
داستان کوتاه :هیچ گاه امید کسی را نا امید نکن
1390,08,12 05:18
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است . مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر...