اندیشمند و متفکر برجسته ایرانی " حکیم ارد بزرگ " می گوید : (( نوازش و دلربایی زیاد ،
پیشاپیش بستر مرگ را فراهم کند )) اما این حقیقت را قرنها پیش سردار متجاوز مغول
نمی دانست ده سال بود که حاکم نظامی کرمانشاه شده و در این مدت مدام چشم چرانی می
کرد و پی عیش و نوش بود.
برای چندمین بار عاشق گشته و بی قرار دختر یکی از
معتمدین کرمانشاه شده بود پس از چند روز خودخوری بلاخره اختیار از کف بداد و به
خانه آن آدم آبرومند یورش برده و گیسوی دختر را در چنگال گرفته و بر زمین می کشید
.
تیغ شمشیر در زیر گلوی خانواده دختر بود پس کسی حتی نمی توانست التماس و خواهش
کند چون دختر را به قلعه سیاه خویش برد کنیزکان دخترک را احاطه کردند دستی بر سر
رویش کشیده آرایشش کرده و به اتاقی فرستادند که آن مرد نانجیب انتظارش را می کشید .
دخترک دیگر چه امیدی می توانست داشته باشد ، چون مرغ اسیری در چنگال اژدها . گلویش
پر از بغض بود و چشمانی مضطرب . با خود گفت خودم را می کشم تا از این ننگ خلاصی
یابم . اما ناگهان فکری به سرش زد و به سردار گفت من آماده ام تا تو را امشب از
خویش راضی کنم اما پیش از آن باید از پدرم اجازه بخواهم و چون پدرم در خانه اسیر
است بگویید کاتب بیاید تا بگویم نامه ی برای پدرم نوشته و از او برای همیشه
خداحافظی کنم . سردار کاتب را خواست کاتب جوانی زشت رو و مغول که تازه نوشتن را
آموخته بود.
نامه نوشتن را آغاز نمود سردار چون از آن دو دور شد ، دختر به کاتب
گفت : تو جوان برازنده و فوق العاده زیبایی هستی جوانک بر خود لرزید و دختر گفت
سیمای تو همان سیمایی مردی است که من قبلا در خواب دیده بودم جوانک سکوت کرده و سرخ
شده بود دخترک باز گفت تو تا به امشب کجا بودی که من خودم را فدایت کنم .
قلم در
دست کاتب می لرزید ! پریزادی بی مانند و خوشبو را می دید که او را چنین وصف می کند
به دختر گفت : اما من اینجا یک کاتب هستم و شما همسر حاکم !
دختر با کرشمه خاصی
گفت فرمانروای من تویی ! اگر او را از پا درآوری !!
کاتب نگاهی به چشمان زیبای
دختر افکند و دل از دست بداد ، دختر گفت اگر سردار به من دست زد دیگر عشق و مهری از
من نخواهی دید کاتب از شدت هیجان سرخ شده بود مرکب از دستش افتاد بر زمین از صدای
آن حاکم باز آمده و گفت بس است نامه را بردار و برو . حاکم دست بر شانه دخترک نهاده
و به او گفت بلند شو برویم چون کاتب دست حاکم را بر شانه دختر بدید قرار از کف بداد
و تیغ تیز کردن قلم خویش را بیرون کشید از پشت بر گردن حاکم کشید چون فریاد مرگ
حاکم به آسمان کشیده شد محافظین به درون اتاق ریخته و در دم کاتب تیغ بدست را کشتند
. دخترک گریه می کرد نگهبانان با احترام به او گفتند شما از اینجا بروید چند روز
بعد سردار جدیدی به کرمانشاه وارد شد مستخدمین و زنان سردار قبلی اجازه خروج از آن
اسارتکده مجلل را پیدا نمودند و آن دختر نجیب توانست بار دیگر به خانه پدری پا
گذارد .