چون طاهرخان فرمانروای خیوه ، بدنبال آدم با کفایت برای دستگاه دیوانی گشت دید هیچ کس در خیوه مناسب کار نیست . چون از پیران بپرسید گفتند امیرفاتح خان ، کسی را اجازه درس و بحث نداده و همه را به کشاورزی ، باغداری و دامداری تشویق می نمود ! در حالی که بسیاری از جوانان در آرزوی کسب دانش و معرفت بودند . طاهر خان به آنها گفت اگر امیرفاتح جوانان باهوش دیار خویش را به کسب دانش و خرد بیشتر تشویق می نمود شاید همچنان بر کرسی ریاست شهر تکیه داشت ...
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ،
صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت
هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه
عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر
کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز
می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی
.
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که
نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد
لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر
گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .
ابوریحان
بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . حکیم
ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید : هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید
تنها دارایی او باشد .
می گویند : چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد آن مرد با همسر بازگشته خویش ، او را اشک ریزان بدرقه می کردند .
پس از دو روز آتش فرو نشست جنگل بزرگی از آتش در امان ماند . بلاش پادشاه ایران ، آخرین سرباز ! ایرانی بود که از میان خاکسترها به سوی کاخ فرمانروایی باز می گشت . مردم روستا هنوز چشمشان را از پادشاه ایران بر نداشته بودند که کیسه های گندم توسط سربازان در میان آنها پخش می شد .
*شهر گور یا شهر فیروزآباد، در 100 کیلومتری جنوب شیراز می باشد