داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستان کوتاه : تار مو

مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ...

دخترش میاد تا باباش رو آروم کنه

میگه : بابا اینقدر ناراحت نباش ، حالا درسته مامان به خاطر اون تار موی بلند زنانه ! که روی کت شما پیدا کرده این جنجال رو به پا کرده !!! و رفته تو اتاقش میگه طلاقشو می گیره و بیرون نمیاد اما من راه چاره اش رو میدونم چیه ! در ضمن مگه نشنیدن که حکیم ارد بزرگ میگه : هیچگاه در برابر فرزند ، همسرتان را بازخواست نکنید .

و ادامه میده : من نمیدونم این مامانا که وسایل خودشون رو یه جایی میزارن, بعد خودشونم یادشون میره کجاس ... چه جوریه که تو پیدا کردن وسایلی که ما به اصطلاح تو 7 تا سوراخ موش قایم می کنیم تبحر خاصی دارن ...

پدر میگه : بسه اینقدر پرحرفی نکن ! بگو چطور از این مصیبت خلاص شم !!! 

دختر میگه : این هم مانتوی مامان

باباش میگه : که چی ؟!

دختر هم میگه : این موی کوتاه ، لابد مردانه روی مانتوی مامان چکار می کنه ؟

مرد با عصبانیت پالتو رو بر میداره و میاد پشت در اتاق خانومش و داد میزنه : این تار موی مردانه روی لباس تو چکار می کنه زنننننننننننننننن ... بخدا طلاقت میدم .........

و خانومش وقتی اینو می شنوه ... می زنه بیرون

و با گریه می گه من نمی دونم به خدا ...............

صدای خنده دخترشون از تو آشپزخونه اونا رو متعجب می کنه

وقتی میان سراغ دختر تازه می فهمن چه کلاهی سرشون رفته !

هر دو مو

موی سر دختر چموششون بوده که یکی رو کامل روی لباس بابا گذاشته و یکی رو هم با قیچی کوتاه کرده و رو لباس مامان گذاشته ...


دختره با همون حالت خنده به مامان و بابا میگه : وقتی شما سر یه تار مو ، می خواهین از هم طلاق بگیرین چرا به من میگین زودتر عروس شو....


نظرات 7 + ارسال نظر

مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ...

دخترش میاد تا باباش رو آروم کنه

میگه : بابا اینقدر ناراحت نباش ، حالا درسته مامان به خاطر اون تار موی بلند زنانه ! که روی کت شما پیدا کرده این جنجال رو به پا کرده !!! و رفته تو اتاقش میگه طلاقشو می گیره و بیرون نمیاد اما من راه چاره اش رو میدونم چیه ! در ضمن مگه نشنیدن که حکیم ارد بزرگ میگه : هیچگاه در برابر فرزند ، همسرتان را بازخواست نکنید .

و ادامه میده : من نمیدونم این مامانا که وسایل خودشون رو یه جایی میزارن, بعد خودشونم یادشون میره کجاس ... چه جوریه که تو پیدا کردن وسایلی که ما به اصطلاح تو 7 تا سوراخ موش قایم می کنیم تبحر خاصی دارن ...

پدر میگه : بسه اینقدر پرحرفی نکن ! بگو چطور از این مصیبت خلاص شم !!!

دختر میگه : این هم مانتوی مامان

باباش میگه : که چی ؟!

دختر هم میگه : این موی کوتاه ، لابد مردانه روی مانتوی مامان چکار می کنه ؟

مرد با عصبانیت پالتو رو بر میداره و میاد پشت در اتاق خانومش و داد میزنه : این تار موی مردانه روی لباس تو چکار می کنه زنننننننننننننننن ... بخدا طلاقت میدم .........

و خانومش وقتی اینو می شنوه ... می زنه بیرون

و با گریه می گه من نمی دونم به خدا ...............

صدای خنده دخترشون از تو آشپزخونه اونا رو متعجب می کنه

وقتی میان سراغ دختر تازه می فهمن چه کلاهی سرشون رفته !

هر دو مو

موی سر دختر چموششون بوده که یکی رو کامل روی لباس بابا گذاشته و یکی رو هم با قیچی کوتاه کرده و رو لباس مامان گذاشته ...


دختره با همون حالت خنده به مامان و بابا میگه : وقتی شما سر یه تار مو ، می خواهین از هم طلاق بگیرین چرا به من میگین زودتر عروس شو....

جمشید 1390,09,28 ساعت 08:30 ق.ظ

یک نمونه از داستان کوتاه برای تمرین شما نگارنده محترم

من این کلیسا را از وقتی که چند روزه بودم و غسل تعمیدم دادند به یاد داشتم. بابت اسم من که کلیسایی نبود و زنگ کفر داشت مشکلاتی پیدا شده بود. ولی مادرجانم بر همان اسکار اصرار داشت و یان هم که پدرخوانده‌ام بود از همان دم در کلیسا بر این نام تاکید کرده بود. آن‌وقت عالیجناب وینکه سه بار در چهره‌ی من فوت کرد تا شیطان با همین باد خفیف و لابد از ترس عالیجناب میدان را خالی کند و بگریزد، آن‌وقت بر من خاج کشید و دست بر سرم گذاشت و نمک پاشید و یک‌بار دیگر بر ضد شیطان اقدامات اساسی به عمل آورد. بعد جلو غرفه‌ی تعمید بار دیگر همه توقف کردند و من ضمن اینکه دعای شهادت و دعای «پدر مقدس ما» بر من خوانده می‌شد آرام ماندم. آن‌وقت عالیجناب لازم دید که یک بار دیگر شیطان را از من دور کند و دست بر گوش‌ها و بینی اسکار گذاشت، به این خیال که با این کار چشم و گوش اسکار را باز و دیگر حواس او را بیدار می‌کند حال آن‌که من از همان اول همه چیز را می‌دانستم و چشم و گوشم هم خوب باز بو. آن‌وقت برای اطمینان خاطر و از راه محکم‌کاری نظر خودم را هم پرسید که «آیا با شیطان می‌جنگی؟ و کارهایش را انکار می‌کنی و از جلال فریبایش بیزار هستی؟»

پیش از آن‌که من سر به انکار بجنبانم – چون ابدا خیال نداشتم با شیطان درافتم و از جلال فریبایش هم بیزار نبودم – یان فضولی کرد و سه بار به وکالت از طرف من گفت: انکار می‌کنم!



طبل حلبی - گونتر گراس

asal 1390,10,16 ساعت 11:11 ب.ظ

like like داستان تارموکاملا حقیقت داره ومن ازاین موضوع رنج میبرم

هلما 1390,11,28 ساعت 02:18 ب.ظ

جالب بود خر چی باشه از داستان مسخره صد در صد همه زنا خوبن که بهتر بود..

فریده 1391,03,02 ساعت 02:40 ب.ظ http://sam87.blogfa.com

واقعا جالب بود بعضی وقتا پدر و مادر ا به حرف فرزنداشون گوش کنن ظرر نمیکنن گرچه سنشون کمه

سعیدگلدست 1391,07,07 ساعت 02:28 ب.ظ

سلام بر شما دوست خوبم.سایت خوب و جالبی دارید.گهگداری داستان کوتاه مینویسم باعث افتخارم خواهد بود با شما همکاری کنم .اگر مایل بودید امر فرموده تا تعدادی از داستانهام رو به ایمیلتان ارسال کنم.متشکرم سعید گلدست

سلام به شما

لذت بردم از وبلاگ زیبای شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد