داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستان کوتاه : ایران سپیده دم ، تاریخ است

پروفسور پس از سالها به وطن برگشت و به این مناسبت میهمانی شادی برگزار شد .
در میانه مجلس مردی پر جذبه و متین وارد میهمانی شد . و در گوشه ایی نشست میهمانان بسیاری دور میزش نشستند ...
یکی از میزبانان متوجه نگاه مدام نیلوفر به آن مرد شد ؟
به نیلوفر گفت او را می شناسی ؟
و نیلوفر گفت نه اما چهره اش آشناست .
میزبان گفت او "مجتبی شرکا" است .
اما این نام هم برای نیلوفر نا آشنا بود .
میزبان که نیلوفر را به خوبی می شناخت گفت در اتاق مطالعه ات بر روی دیوار چه تابلویی نصب کرده ایی ؟
نیلوفر گفت : جمله ایی از حکیم ارد بزرگ ( ایران سپیده دم ، تاریخ است . )
و میزبان گفت مجتبی شرکا همان حکیم ارد بزرگ است !... نیلوفر شوکه می شود ناگهان به یاد آورد سالهایی را که در اندیشه های حکیم غوطه ور بوده است و حالا همان مرد ، در چند قدمی اوست .
رویش را بر می گرداند بسوی میز حکیم ، اما او رفته است .
در میان صدای خنده ها و تبریکات میهمانان به هم ، اثری از آن افق بی نهایت نیست ...

نیلوفر این جمله حکیم ارد بزرگ را زمزمه می کند که : ( آدم های بزرگ به خوشی های کوتاه هنگام تن نمی دهند . )



داستان کوتاه : مادرم مرا فرستاده !...

شاه تهماسب یکم فرزند ارشد شاه اسماعیل یکم و دومین پادشاه از دودمان صفویه برای دیدار حکیم و دانشمند تبریزی از اسب فرود آمد . حکیم به خاطرنداشتن امکانات پذیرایی مناسب پوزش خواست و گفت گاهی با خود می گویم کاش به جای حکمت سراغ بازار رفته بودم و خندید در همان حال صدایی کودکی به گوش می رسید که می گفت مادرم مرا فرستاده و می خواهم این ظرف آش را به حکیم بدهم دو سرباز مقابل در به آن کودک می گفتند برو پادشاه ایران اینجاست ... اما کودک پافشاری می کرد و می گفت من به پادشاه کاری ندارم ، مادرم مرا فرستاده و گفته حتما این را به حکیم بده ...
شاه تهماسب خنده اش گرفت و با صدای بلند به سربازان گفت بگذارید آشش را بیاورد ما نیز گرسنه ایم !!! و با صدای بلند خندید .
ساعتی بعد پادشاه وقتی با حکیم آش را می خورد به حکیم گفت کاش من هم همانند شما چنین منزلتی داشتم و مادر کودک کاسه دیگری از این آش خوشمزه برای ما نیز می فرستاند پادشاه چنان خندید که اشک در چشمانش جمع شد .
حکیم ارد بزرگ می گوید : خوش نامی بزرگترین فر و افتخار هر آدمی است .

هنوز آش خوردن شاه تهماسب و حکیم به پایان نرسیده بود که صدای کودک را باز شنیدند که به سربازان می گفت مادرم مرا فرستاده بیایم و کاسه خالی آشی را که آورده بودم را پس بگیرم . شاه تهماسب که از خنده به حد انفجار رسیده بود بلند گفت : کودک جان کاسه آشی دیگر بیاور تا این کاسه خالی را به تو دهیم اما کودک مسلسل وار می گفت مادرم مرا فرستاده گفته کاسه خالی آش را بگیر ... پادشاه هنگام رفتن با خنده به حکیم گفت در دربار هم چنین غذای گوارا و شادی نخورده بودم و سوار بر اسب شد .



داستان کوتاه : سه سرو تاریخ ایران ( پارت ، پارس و ماد )

روزی که "هووخشتره" پادشاه ایرانزمین دروازه شهر "آشور" را فرو افکند و دودمان ستمگر آنها را پایان داد و پای در آن نهاد دستور دارد سه درخت سرو در جلوی دروازه شهر بکارند به یاد اتحاد تاریخی که با کمک جد بزرگش دیاکو بین سه تبار ایرانزمین (پارت ، پارس و ماد) برقرار شد و نخستین دودمان کاملا ایرانی به نام "ماد" شکل گرفت .
این سه درخت پس از غریب به هزار و سیصد سال همچنان سبز بودند و شاخه هایشان چنان به هم گره خورده بود که گویی یک درخت هستند . وقتی مشاور "ابو جعفر منصور" خلیفه عباسی و قاتل ابومسلم خراسانی به او از علت کاشت این سه درخت گفت منصور ضد ایرانی همانجا دستور سوزاندن آن سه درخت را داد آن روز منصور به اطرافیانش گفت ابومسلم را کشتم تا ایرانیان کمر راست نکنند و اگر این سه درخت و تبار دوباره به هم گره بخورند دیگر فرمانبردار هیچ خلیفه یی نخواهند بود .

غرور و خونخواری منصور را کور کرده بود او فکر می کرد ایران با این کارها دوباره جان نمی گیرد اما همان گونه که ارد بزرگ اندیشمند میهن پرست کشورمان می گوید : (ایران سپیده دم ، تاریخ است .) و به یقین غروبی هم نخواهد داشت و اینچنین شد . ابو جعفر منصور در سال ۷۵۵، در سفر بود که خواب دید سه جوانه سرو از درون کاخ فرمانروایش بیرون آمده چنان بزرگ شدند که کاخش منهدم و خودش در سیاهی فرو افتاد . خلیفه پریشان حال و رویش زرد گشت پس از چند روز لرز و تشنج دل ترکاند و به هلاکت رسید .



داستان کوتاه : حکیم بزرگمهر و حکیم ارد بزرگ

حکیم بزرگمهر (بختگان) یا همان بوذرجمهر در سالهای پایانی عمر خود خواست دیدار دوباره ایی از زادگاه خویش مرو داشته باشد . شامگاه به نزدیکی رودخانه خروشان اترک رسیدند . از اسب پیاده شده و چادر زده و آرمیدند حکیم بزرگمهر در خواب دید رودخانه اترک خشکیده و سله بسته است سطح کف رودخانه را ترک های عمیق پوشانیده چون چند گامی برداشت صدای آشنایی از زیر پایش شنید خم شد و تکه سله ایی از روی زمین برداشت در زیر آن عکس خویش را در آبی زلال دید ، کمی که دقت نمود ماهی سرخ کوچکی در آب چشمه بازی می کرد نسیمی وزید و بزرگمهر احساس کرد تمام ذرات وجودش در آسمان پراکنده می شود و در همان حال دید آب چشمه فواره کنان به ناگاه دریایی آبی گشت . فردای آن روز هنگام گذشتن از عرض رودخانه اترک به ملازمینش گفت در نوجوانی وقتی از این رودخانه می گذشتم به فکر تعبیر خواب پادشاه ایران انوشیروان بودم و امروز در اندیشه تعبیر خواب خود . ملازمین پرسیدند کدام خواب ؟ و بزرگمهر خوابش را گفت ملازمین نگاهی به هم کردند و پرسیدند تعبیرش چیست حکیم ؟ و حکیم بزرگمهر پاسخ داد قرنها بعد هنگامی که وجودم همچون گردی در این جهان است از بستر همین رودخانه کسی خواهد جوشید که سیمایش شبیه من است ، صدایش آشناست و اندیشه اش ناب ، بزرگمهری دیگر خواهد بود ... اکنون تقریبا 15 قرن از آن زمان می گذرد تنها کسی که اندیشه هایش هم پای بزرگمهر جوشید و فراگیر شد و ریشه اش از بستر همان رودخانه است کسی نیست جز "حکیم ارد بزرگ" . او هم اکنون زنده است . سفری به سرزمین اجدادی این خردمند و حکیم ایرانی داشتم ارگ شیروان که خانه اجدادی حکیم ارد بزرگ بوده است در کنار رودخانه اترک می باشد و امروز می بینیم جملات و پندهای حکیمانه اش چهره متجلی و نوینی از اندیشه های خردمندانه حکیم بزرگمهر است .
حکیم ارد بزرگ می گوید : در کاخ های ویران شده نامداران سرزمینمان ایران می توان هزاران هزار چشمه جاری دید ...می توان فریادهای دادگستر آنها را شنید ... و تنهایی را از یاد برد .

و در جایی دیگر بسیار زیبا از خصلت ما ایرانیان سخن می گوید : رود مهر در این سرزمین جاریست ... آزادی و آزادگی خواست همیشگی ایرانیان بوده است .