آخرین زمستان سرد عمر حکیم توس فردوسی ،
مردی از دور دست ها ، پس از گذشت از برف
و بوران شدید ، خود را به خانه حکیم می رساند
می گوید ای خردمند به من بگو چطور
آتشی در وجود توست که سروده هایت مرا از فرسنگها دور تر در چنین حالتی به سوی تو
کشانید .
حکیم فردوسی با روی گشاده و پر مهر می گوید :
"عشق" و مرد جوان بار
دیگر پرسید : که این عشق چیست ؟
و حکیم گفت :
ازین راز جان تو آگاه
نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر
نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر
سرای
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای
رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد
نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
سی سال گذشت ، بار دیگر آن مرد آمد و
اینبار با فرزند خویش ،
به دیار حکیم توس ، بر مزار حکیم نشست و از ته دل ناله
ایی بر آورد و به فرزند گفت آن روزی که میهمان خانه این خردمند بودم فهمیدم آن خانه
همچون پیکانی بر ابرها سوار است و من باید پیاده شوم فردوسی نمرد او پیش تاخت و ما
در این روزگار محدود اسیر و محکوم بر فناییم . امروز همین مزار هم دلگرمی و نوای
عشق او را در بر دارد . حکیم ارد بزرگ می گوید : ویرانه کاخ های برآزندگان هم ، هزاران
گهواره امید بر بستر خویش دارد .
گفته می شود بعد ها فرزند آن مرد به تعداد
سالهای عمر حکیم توس شاهنامه را باز نویسی کرد . و در پایان همه آن ها به رنگ سرخ
نوشت : "عشق"