هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشدو بقول حکیم ارد بزرگ : (هرگز درباره دیگران ، زود داوری نکنیم) .
dastan kootah ، dastanhaye kotah ، داستان درباره پدر و مادر ، یک داستان از پدر ومادر ، dastanhaye kootah ، dastan kotah ، dastanhaye kutah ، dastane tarikhi ، داستانهای کوتاه راجع به مادر ، dastan haye kutah ، داستان درباره پدرومادر ، مهر و عشق مادر به فرزند...داستان کوتاه ، dastane kotah ، داستان هایی راجبه ، dastan haye kotah
روزی یک زوج،بیست و پنجمین
سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال
زندگی حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور شده بودند. در این مراسم
سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز
خوشبختی شون رو) بفهمند.
یکی از سردبیرها از شوهره پرسید :آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره
روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا
رفتیم،اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من
انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر
راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زمین انداخت .
همسرم خودشو
جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و
به راه افتاد.بعده یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی
با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی
که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیفش
برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:این بار اولت بود...!!