تکین (Takin)
جنب خیابان هفتم،کنار مغازه عطاری، پیرمردی روی پله نشسته بود.آرام و بی حرکت.در آن موقع از روز ، خیابان زیاد شلوغ نبود.هرازگاهی چند عابر از کنار پیرمرد رد می شدند.بدون این که به او نگاه کنند.انگار کسی او را نمیدید.
پیرمرد شلوارطوسی و کت کتان خاکستری به تن داشت.صورت چروکیده اش زیر سایه کله تاریک دیده میشد.به فاصله ده دقیقه سیگاری از پاکت در می آورد و با فندک کوچکش آن را روشن می کرد.پک آرامی به سیگار می زد و بعد سیگار را از روی لبانش بر می داشت.این کار را بارها تکرار کرد، بدون کوچکترین تغییری.همانند رباتی بود که فقط برای این کار برنامه ریزی شده بود.او حتی نگاهش را از سنگ فرش پیاده رو بر نمی داشت.
یک ساعت می شد که پیر مرد آنجا نشسته بود که زن میانسالی به او نزدیک شد «سلام بابا »
پیرمرد به سختی ایستاد و زن را در آغوش گرفت.زن نگاهی به فیلتر سیگارهایی که زیر پای پیرمرد افتاده بود،انداخت «خیلی وقت منتظری؟»
پیرمرد با صدای آرام جواب داد «دیگه به تنها نشستن عادت کردم»
زن گفت «حالت چطوره،دیگه سرت گیج نمیره؟»
پیر مرد نگاهش را از روی زن بر نمی داشت «نگران نباش،حالم خوبه.تو خوبی دخترم؟ مشکلی که نداری»
چینی روی پیشانی سفید زن افتاد «نه، فقط مشکلات زندگی و بی پولی»
پیرمرد دستش را روی شانه زن گذاشت «درست میشه دخترم»
زن لبخندی زد و گفت «آره بابا درست میشه ولی کی،معلوم نیست» سرش را تکان داد «ولش کن،هنوز غروب ها با دوستانت تو پارک بهارک جمع میشید؟»
پیرمرد آهی کشید «خیلی وقت پارک رو خراب کردند»
«ببخشید بابا،این چند مدت اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بهت سر بزنم »
«هشت ماه و هفده روز میشه که نیومدی پیشم» لبخند زد و گفت «مشکلی نیست،شرایط تو رو درک میکنم.شوهرت دوست نداره برم خانه اش.ولی تو می دونی هر کاری کردم بخاطر این بود که تو رو خوشبخت ببینم»
«ولی من خوشبختم » زن لحظه ای ساکت شد «مجبورم خودم رو خوشبخت نشون بدم » پیرمرد چیزی نگفت.زن دستمالی از کیفش در آورد و عرق پیشانی پیرمرد را پاک کرد «چرا تو این گرما کت پوشیدی بابا !؟»
پیرمرد گفت «این کت یادگار مادرت است،آخرین چیزی که برام گرفت »
زن گفت «بابا راستی اتفاقی افتاده که زنگ زدی به من؟»
پیرمرد به خیابان نگاه کرد.اتوبوسی داخل خیابان هفتم شد و کمی جلوتر،کنار ایستگاه ایستاد «خواستم قبل رفتن به خانه سالمندان ببینمت»
زن با تعجب پرسید «خانه سالمندان!!!چرا ؟ »
«دیگه از تنهایی خسته شدم.پارکی هم نیست که دوستانم رو ببینم.نگران نباش اونجا میتونم با دوستان جدیدی آشنا بشم...آدمهایی مثل خودم»
زن گفت «بابا شما نباید این کار رو بکنید»
«چرا نباید این کار رو بکنم!برای اینکه از تنهایی در میام؟»
«وقتی تو دوست داری من چی میتونم بگم» زن این را گفت و به ساعتش نگاه کرد.
پیرمرد لبخند تلخی زد «اگه دیرت شده برو دخترم»
زن خجالت زده گفت «بابا ببخشید،الان شوهرم میاد » پیشانی پیرمرد را بوسید «قول میدم بیام دیدنت» این را گفت و از او دور شد.
پیرمرد روی پله نشست و سیگاری روشن کرد.
ziba bood va che talkh....