داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستان کوتاه : جهان به کدام سو می رود ؟

شخصی از حکیم ارد بزرگ (متفکر و اندیشمند کشورمان) پرسید جهان به کدام سو می رود ؟
پاسخ شنید : بهروزی
دوباره پرسید : فلاسفه غرب می گوید باید از کره زمین به جای دیگر سفر کرد ! اینجا بزودی غیر قابل سکونت می شود نظر شما چیست ؟
پاسخ شنید : آدمیان هر ناراستی و سختی را ، با اندیشه خویش پشت سر خواهند گذاشت ، هیچ تاریکی در پیش روی نیست .
دوباره پرسید : چرا اندیشمند و متفکرین غرب ، آینده زمین را تیره و تار می بینند ؟
و آخرین پاسخ حکیم ارد بزرگ این بود : بینش و نگاه ما برآیند آرمانهای نهان ماست . باید به دانش و نیروی خرد خویش باور داشته باشیم و دلهره و بیم را از خویش دور کنیم . فرزندان ما نیازی به پدران گریزان از آنچه هست ندارند ، ما باید آینده آنان را با آگاهی و دانش ، سپید و روشن کنیم .
شخص با این که پاسخ اش را گرفته بود باز پرسش اش را اینگونه طرح کرد که : استفان ویلیام هاوکینگ می گوید : "خطر نابودی طی صد سال آینده انسان را تهدید می کند زیرا تا چند صد سال دیگر جلوگیری از وقوع فجایع انسانی بر روی زمین غیر ممکن خواهد شد. نسل انسان نباید تمامی آینده خود را بر روی این سیاره سرمایه گذاری کند. من می توانم خطر بزرگی را ببینم که نسل بشر را تهدید می کند." حالا نظر شما چیست ؟
پاسخ حکیم سکوت و گذشتن بود...

این پرسش و پاسخ با اندیشمند کشورمان حکیم ارد بزرگ ، داستانی تاریخی جالبی بیادم آورد گفته می شود : روزی یکی از شاگردان فیلسوف و پزشک کشورمان پورسینا (شیخ الرئیس ابوعلی سینا) پرسید فلان حرف افلاطون اینگونه است و استاد نظر خود را گفت و باز شاگرد همان حرف قبلی اش را تکرار کرد و اینبار استاد بیشتر پرسش شاگرد را شکافت و دو دیدگاه متفاوت خویش و افلاطون را بازگویی کرد شاگرد اجازه خواست و رفت استاد خسته به چند پرسش شاگردان پاسخ گفت و عازم منزل شد در بین راه باز همان شاگرد در مقابل پورسینا ایستاد و گفت فلان حرف افلاطون اینگونه است !!! که در واقع همان حرف سابقش بود و بیچاره استاد انرژی بسیار برای توضیح و تفسیر آن از دست داده بود پورسینا به شاگرد خیره شد و گفت : اگر آثار افلاطون اینهایی است که به دست ما رسیده، بی سواد بوده است . سپس سرش را پایین آورد و از کنار شاگرد گذشت . در آن حال شاگرد می گفت پس چرا استاد از صبح در مورد یک بی سواد با من گفتگو می کردید ؟!!!... پورسینا سرخ شده لب می گزید و دور می گشت ...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد