داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

بهای عشق

خانمی به فروشگاه گلدانهای سفالی رفت و پس از بررسی گلدانها فهمید قیمت گلدان های بی رنگ سفالی با نقش دارها یکی است. با تعجب از آقای فروشنده پرسید: چرا بهای گلدانهای ساده و نقش دار یکی است؟! چرا برای گلدانهایی که کار هنری روشون کردین پول بیشتری نمی گیرین ؟!
آقای فروشنده لبخندی زد و گفت: اما هنر، عشق من است وقتی اینجا تنها نشسته ام گاهی دوست دارم با رنگ گلدانها را زیباتر کنم اگر این کار ار نکنم عذاب می کشم دوست دارم به آدمهایی که هنر را می فهمند و نقش را دوست دارند آن را رایگان ببخشم بقول حکیم ارد بزرگ : "عشق به آن اندازه ارزشمند است که برای آن، بهای نمی توان گذاشت".

زن سه گلدان نقش دار زیبا خرید و رفت و فردایش با یک ظرف بلورین که خوراک داخلش برق می زد به همان فروشگاه برگشت و به فروشنده مرد گفت این هم هنری است که من به آن عشق می ورزم امیدوارم از خوردن این خوراک، لذت ببرید و ظرف بلورین را بر روی میز فروشنده گذاشت ...





درباره دکتر علی اکبر صبوری بیوگرافی دکتر علی اکبر صبوری زندگینامه دکتر علی اکبر صبوری دکتر اکبر صبوری دکتر علی صبوری دکترعلی اکبر صبوری دکتر صبوری دکتر علی اکبر صبوری علی اکبر صبوری دانشگاه میشیگان آمریکا دکتر راشد دکتر راشد محصل دکتر جلیل راشد دکتری مهندسی برق درباره دکتر جلیل راشد محصل بیوگرافی دکتر جلیل راشد محصل زندگینامه دکتر جلیل راشد محصل دکتر جلیل راشد محصل جلیل راشد محصل تکنولوژی نساجی نساجی و رنگرزی مهندسی نساجی دانشگاه صنعتی امیرکبیر درباره علوم پلیمر، نساجی علوم الیاف و پلیمر استاد گروه مهندسی نساجی زندگینامه دکتر محمد حقیقت کیش محمد حقیقت کیش دکتر محمد حقیقت کیش دکتر هدایت ذکایی

پیرمردی نشسته بر روی پله - تکین (Takin)



تکین (Takin)
جنب خیابان هفتم،کنار مغازه عطاری، پیرمردی روی پله نشسته بود.آرام و بی حرکت.در آن موقع از روز ، خیابان زیاد شلوغ نبود.هرازگاهی چند عابر از کنار پیرمرد رد می شدند.بدون این که به او نگاه کنند.انگار کسی او را نمیدید.
پیرمرد شلوارطوسی و کت کتان خاکستری به تن داشت.صورت چروکیده اش زیر سایه کله تاریک دیده میشد.به فاصله ده دقیقه سیگاری از پاکت در می آورد و با فندک کوچکش آن را روشن می کرد.پک آرامی به سیگار می زد و بعد سیگار را از روی لبانش بر می داشت.این کار را بارها تکرار کرد، بدون کوچکترین تغییری.همانند رباتی بود که فقط برای این کار برنامه ریزی شده بود.او حتی نگاهش را از سنگ فرش پیاده رو بر نمی داشت.
یک ساعت می شد که پیر مرد آنجا نشسته بود که زن میانسالی به او نزدیک شد «سلام بابا »
پیرمرد به سختی ایستاد و زن را در آغوش گرفت.زن نگاهی به فیلتر سیگارهایی که زیر پای پیرمرد افتاده بود،انداخت «خیلی وقت منتظری؟»
پیرمرد با صدای آرام جواب داد «دیگه به تنها نشستن عادت کردم»
زن گفت «حالت چطوره،دیگه سرت گیج نمیره؟»
پیر مرد نگاهش را از روی زن بر نمی داشت «نگران نباش،حالم خوبه.تو خوبی دخترم؟ مشکلی که نداری»
چینی روی پیشانی سفید زن افتاد «نه، فقط مشکلات زندگی و بی پولی»
پیرمرد دستش را روی شانه زن گذاشت «درست میشه دخترم»
زن لبخندی زد و گفت «آره بابا درست میشه ولی کی،معلوم نیست» سرش را تکان داد «ولش کن،هنوز غروب ها با دوستانت تو پارک بهارک جمع میشید؟»
پیرمرد آهی کشید «خیلی وقت پارک رو خراب کردند»
«ببخشید بابا،این چند مدت اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بهت سر بزنم »
«هشت ماه و هفده روز میشه که نیومدی پیشم» لبخند زد و گفت «مشکلی نیست،شرایط تو رو درک میکنم.شوهرت دوست نداره برم خانه اش.ولی تو می دونی هر کاری کردم بخاطر این بود که تو رو خوشبخت ببینم»

«ولی من خوشبختم » زن لحظه ای ساکت شد «مجبورم خودم رو خوشبخت نشون بدم » پیرمرد چیزی نگفت.زن دستمالی از کیفش در آورد و عرق پیشانی پیرمرد را پاک کرد «چرا تو این گرما کت پوشیدی بابا !؟»
پیرمرد گفت «این کت یادگار مادرت است،آخرین چیزی که برام گرفت »
زن گفت «بابا راستی اتفاقی افتاده که زنگ زدی به من؟»
پیرمرد به خیابان نگاه کرد.اتوبوسی داخل خیابان هفتم شد و کمی جلوتر،کنار ایستگاه ایستاد «خواستم قبل رفتن به خانه سالمندان ببینمت»
زن با تعجب پرسید «خانه سالمندان!!!چرا ؟ »

«دیگه از تنهایی خسته شدم.پارکی هم نیست که دوستانم رو ببینم.نگران نباش اونجا میتونم با دوستان جدیدی آشنا بشم...آدمهایی مثل خودم»
زن گفت «بابا شما نباید این کار رو بکنید»
«چرا نباید این کار رو بکنم!برای اینکه از تنهایی در میام؟»
«وقتی تو دوست داری من چی میتونم بگم» زن این را گفت و به ساعتش نگاه کرد.
پیرمرد لبخند تلخی زد «اگه دیرت شده برو دخترم»
 زن خجالت زده گفت «بابا ببخشید،الان شوهرم میاد » پیشانی پیرمرد را بوسید  «قول میدم بیام دیدنت» این را گفت و از او دور شد.
پیرمرد روی پله نشست و سیگاری روشن کرد.


Takin , تکین


داستانهای کوتاه