داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

پیرمردی نشسته بر روی پله - تکین (Takin)



تکین (Takin)
جنب خیابان هفتم،کنار مغازه عطاری، پیرمردی روی پله نشسته بود.آرام و بی حرکت.در آن موقع از روز ، خیابان زیاد شلوغ نبود.هرازگاهی چند عابر از کنار پیرمرد رد می شدند.بدون این که به او نگاه کنند.انگار کسی او را نمیدید.
پیرمرد شلوارطوسی و کت کتان خاکستری به تن داشت.صورت چروکیده اش زیر سایه کله تاریک دیده میشد.به فاصله ده دقیقه سیگاری از پاکت در می آورد و با فندک کوچکش آن را روشن می کرد.پک آرامی به سیگار می زد و بعد سیگار را از روی لبانش بر می داشت.این کار را بارها تکرار کرد، بدون کوچکترین تغییری.همانند رباتی بود که فقط برای این کار برنامه ریزی شده بود.او حتی نگاهش را از سنگ فرش پیاده رو بر نمی داشت.
یک ساعت می شد که پیر مرد آنجا نشسته بود که زن میانسالی به او نزدیک شد «سلام بابا »
پیرمرد به سختی ایستاد و زن را در آغوش گرفت.زن نگاهی به فیلتر سیگارهایی که زیر پای پیرمرد افتاده بود،انداخت «خیلی وقت منتظری؟»
پیرمرد با صدای آرام جواب داد «دیگه به تنها نشستن عادت کردم»
زن گفت «حالت چطوره،دیگه سرت گیج نمیره؟»
پیر مرد نگاهش را از روی زن بر نمی داشت «نگران نباش،حالم خوبه.تو خوبی دخترم؟ مشکلی که نداری»
چینی روی پیشانی سفید زن افتاد «نه، فقط مشکلات زندگی و بی پولی»
پیرمرد دستش را روی شانه زن گذاشت «درست میشه دخترم»
زن لبخندی زد و گفت «آره بابا درست میشه ولی کی،معلوم نیست» سرش را تکان داد «ولش کن،هنوز غروب ها با دوستانت تو پارک بهارک جمع میشید؟»
پیرمرد آهی کشید «خیلی وقت پارک رو خراب کردند»
«ببخشید بابا،این چند مدت اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بهت سر بزنم »
«هشت ماه و هفده روز میشه که نیومدی پیشم» لبخند زد و گفت «مشکلی نیست،شرایط تو رو درک میکنم.شوهرت دوست نداره برم خانه اش.ولی تو می دونی هر کاری کردم بخاطر این بود که تو رو خوشبخت ببینم»

«ولی من خوشبختم » زن لحظه ای ساکت شد «مجبورم خودم رو خوشبخت نشون بدم » پیرمرد چیزی نگفت.زن دستمالی از کیفش در آورد و عرق پیشانی پیرمرد را پاک کرد «چرا تو این گرما کت پوشیدی بابا !؟»
پیرمرد گفت «این کت یادگار مادرت است،آخرین چیزی که برام گرفت »
زن گفت «بابا راستی اتفاقی افتاده که زنگ زدی به من؟»
پیرمرد به خیابان نگاه کرد.اتوبوسی داخل خیابان هفتم شد و کمی جلوتر،کنار ایستگاه ایستاد «خواستم قبل رفتن به خانه سالمندان ببینمت»
زن با تعجب پرسید «خانه سالمندان!!!چرا ؟ »

«دیگه از تنهایی خسته شدم.پارکی هم نیست که دوستانم رو ببینم.نگران نباش اونجا میتونم با دوستان جدیدی آشنا بشم...آدمهایی مثل خودم»
زن گفت «بابا شما نباید این کار رو بکنید»
«چرا نباید این کار رو بکنم!برای اینکه از تنهایی در میام؟»
«وقتی تو دوست داری من چی میتونم بگم» زن این را گفت و به ساعتش نگاه کرد.
پیرمرد لبخند تلخی زد «اگه دیرت شده برو دخترم»
 زن خجالت زده گفت «بابا ببخشید،الان شوهرم میاد » پیشانی پیرمرد را بوسید  «قول میدم بیام دیدنت» این را گفت و از او دور شد.
پیرمرد روی پله نشست و سیگاری روشن کرد.


Takin , تکین


هرگز درباره دیگران ، زود داوری نکنیم

دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت، "یکی از سیباتو به من میدی؟" دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، "بیا مامان این سیب شیرین‌تره!" مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشدو بقول حکیم ارد بزرگ : (هرگز درباره دیگران ، زود داوری نکنیم) .




dastan kootah  ، dastanhaye kotah  ، داستان درباره پدر و مادر ، یک داستان از پدر ومادر ، dastanhaye kootah  ، dastan kotah  ، dastanhaye kutah  ، dastane tarikhi  ، داستانهای کوتاه راجع به مادر ، dastan haye kutah  ، داستان درباره پدرومادر ، مهر و عشق مادر به فرزند...داستان کوتاه  ، dastane kotah  ، داستان هایی راجبه  ، dastan haye kotah

داستانهای کوتاه

داستان کوتاه : بار اولت !

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال زندگی حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور شده بودند. در این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

یکی از سردبیرها از شوهره پرسید :آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟


شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زمین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعده یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیفش برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"


همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:این بار اولت بود...!!