داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستانهای کوتاه

داستان کوتاه ، DASTAN KOTAH . dastan kotah . dastane kotah . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah . غصه های کوتاه فردوسی . dastan tarikhi . داستان درمورد محبت مادر . dastan kootah . داستان های کوتاه تاریخی . 16,432,352

داستان کوتاه : سررسید و سالنامه سخنگو !!!

داستان کوتاه زیر واقعی است و از وبلاگ عشق ، شرف آزادی به نویسندگی ژاله شهسوار برداشت شده است :


امروز نسرین دوست دوره دانشگاهم زنگ زد و کلی خندیدیم . البته اون با هدف زنگ زد می خواست باز منت بزاره سرم . آره می خواست یادآوری کنه که امروز 6 اردیبهشت هست و من در این روز با اندیشمند محبوبم حکیم "ارد بزرگ" آشنا شدم و دلیل اصلی این آشنایی هم همین نسرین خانم بود . حتما دوست دارین که من خاطره 6 اردیبهشت 1389 رو براتون تعریف کنم .

باشه تعریف می کنم . باشه نیاز به اصرار نیست خودم می گم

حالا چرا داد می زنید دارم می گم !

آره جونم براتون بگه که 6 اردیبهشت 1389 ؛ من دختری 20 ساله بودم ، دیوونه دیوونه (فکر کنم الان دیگه رسما فهمیدید که چقدر دیوونه بودم) .

نزدیکای ظهر بود که این نسرین خانم زنگ زد و گفت آماده شو که دارم میام دنبالت تا با شیده جان بریم عیادت تبریزی (منظورش استادمون خانم تبریزی بود). اگه هر استادی غیر خانم تبریزی بود می گفتم نه نمیام کار دارم و از این حرفا . اما خانم تبریزی خیلی مهربون و دوست داشتنی بود (که امیدوارم الان هر کجا که هست سالم و سلامت باشه.)

زیاد به حاشیه نرم. با ماشین شیده جان رفتیم ستارخان، آپارتمان استادمون . ما خانم تبریزی رو آخرین بار اسفند (1388) سال قبلش دیده بودیم . نسرین توی ماشین گفت: دیوونه خبر داری تبریزی از اسفند ماه پاش توی گچه ؟ گفتم برای چی ؟ مگه تصادف کرده ؟ گفت نه موقع خونه تکونی آخر سال از بالای صندلی افتاده پاش پیچ خورده یا شکسته و کمرش هم گویا رگ به رگ شده دکترا گفتن دو ماه پاش باید توی گچ باشه . بیچاره . یه هوا چاق هم که هست حتما خیلی اذیت شده .

شیده با خودش یه گلدان خوشگل آورده بود شیرینی و یه سری چیزا که همه برای مریضا می خریم خریدم و رفتیم خونه خانم تبریزی

یه پسر خوشتیپی در رو باز کرد که بعد فهمیدم پسر خانم تبریزیه . خودمون رو جمع و جور کردیم و رفتیم توی آپارتمان و خوشبختانه پسرش زود رفت و ما تونستیم نفس بکشیم .

خانم تبریزی خیلی زن مهربونی بود دانشجویی رو ندیدم که ازش بد گفته باشه همه ازش راضی بودن

نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم

دو ساعتی گذشته بود و ما گفتیم که دیگه باید بریم.

خانم تبریزی خندید و گفت : ما که عید فقط میهمان داری کردیم و فروردین نتونستیم خونه کسی بریم پام خوب شده اما کمرم درد داره و ادامه داد : آره من یه رسمی برای خودم دارم رسمم هم اینه که میرم قبل از شروع سال جدید سررسید سال بعد رو می خرم و به همه کسایی که میان عید خونه ما میدمش تا برام یه یادگاری بنویسن . امسال هم مثه هر سال سر رسید رو قبل از عید خریدم. از اول امسال هر کسی عید دیدنی اومده خونه ما سررسید رو بهش دادم و گفتم یه یادگاری برام بنویسه . شما رو هم که از پارسال ندیدم اینگار عید دیدنی من اومدین و به نسرین گفت از لب کتابخونه سر رسید رو بیاره .

نسرین سر رسید رو باز کرد دیدیم نصفش نوشته شده خندیدیم گفتیم وای چند تا مهمون داشتین ؟

 خانم حیدری گفت بعضی ها چند تا یادگاری نوشتن . حالا شما هم بنویسین .

من صبر کردم شیده جان و نسرین یادگاریشون رو بنویسن. وقتی اونا یادگاریشون رو نوشتن، سر رسید رو دادن به من .

 

آره سر رسید رو دادن به من

آره همه چیز از همین جا شروع شد .

همه نوشته های بالا باید گفته می شد تا برسیم به همین جا

سر رسید 1389

 وای الان که چند سال از اون خاطره می گذره الان که رسیدم به اینجاش قلب تند تند شروع کرد به سر و صدا کردن .

الان ادامه می دم

آره سر رسید رو گرفتم اومدم مطلب بنویسم موندم که چی بنویسم واقعا چه چیزی باید یادگاری می نوشتم ؟

چشم افتاد به نوشته کمرنگ پایین صفحه که یک جمله از حکیم ارد بزرگ بود! و این شد آغاز شناختن فیلسوف . شناختنی که باعث شد من این وبلاگ رو به افتخارشون ایجاد کنم .

سخن فیلسوف ارد حکیم این بود : ((شادی را به یکدیگر هدیه دهیم، شادی، برآیند مهر و دوستی است.))

ناخودآگاه خندم گرفت و توی دلم گفتم حکیم هم می دونه که من می خوام یه چیزی یادگاری بنویسم و هدیه بدم . ایشون می فرمایند که شادی هدیه بدیم

نسرین با پر رویی گفت چرا باز الکی می خندی زودباش یه چیزی بنویس باید بریم خیلی مزاحم خانم تبریزی شدیم خانم تبریزی هم خندش گرفته بود و می گفت : بزار راحت باشه

منم نوشتم که شادی شما خانم تبریزی شادی منه و من دوست دارم شما را خندان ببینم و نوشتم و نوشتم رسیدم آخر صفحه ورق زدم رفتم صفحه بعد . دیدم نسرین دیونه غر غر می زنه اما شیده غرق صحبت با خانم تبریزی بود خانم تبریزی هم بهش می گفت من از بچگی عاشق تدریس و معلمی بودم و از این حرفا ... اومدم که ادامه مطلبم رو بنویسم باز چشم افتاد به یه نوشته کوتاه کمرنگ دیگه در پایین صفحه این جمله بود :

((آموزگاری ، دلدادگی است، چنین جایگاهی، هیچگاه به دست بدان مباد. حکیم ارد بزرگ))

شما اگر جای من بودید شوکه نمی شدید ؟

من بهتم زده بود اساسی ها... اساسی .

خانم تبریزی داشت از عشق به آموزگاری حرف می زد ، اونوقت پایین صفحه سر رسید در مورد عشق به آموزگاری بود !

به خانم تبریزی و شیده گفتم ببخشید یه لحظه مکث کنین و انگشتم رو گذاشتم زیر جمله و سر رسید رو به طرف اونا گرفتم و گفتم : ببینید.

اونا هم یه لحظه مکث کردن و گفتن این جمله رو پیدا کردی از توی سر رسید؟

گفتم نه من الان رسیدم به این صفحه . نسرین خندید و گفت اینگار حکیم اینجاست و حرفهای ما رو گوش می کنه و همه خندیدیم. دیگه نمی تونستم چیزی بنویسم واقعا دیگه دستم به قلم نمی رفت به صفحه خالی سررسید با اون جمله کمرنگ خیره شده بودم .

توی این موقع دیدم نسرین پر رو به خانم تبریزی میگه اون آقا پسر خوش تیپی که در رو باز کردن وقتی ما اومدیم پسرتون بودن ؟

خانم تبریزی هم با خنده سرشو تکان داد گفت : آره مهرداد پسرمه، بچم دو ماهه از صبح تا شب به من می رسه از آشپزی تا داروهام و میهمان داری و کلی کارای دیگه الان هم از خونه رفته بیرون تا شما راحت باشین .

شیده جان هم می گفت : پسر آقایی هستند اصلا به ما نگاه نکردن و فقط گفتن بفرمایید .

من هم که کلافه شده بودم سر رسید رو ورق زدم گفتم شاید در صفحه تازه بتونم چیزی بنویسم و ناخودآگاه باز زود خیره شدم به پایین صفحه

اینبار این جمله حکیم ارد بزرگ بود :  ((بهترین فرزندان ، آنانی هستند که پدر و مادر خویش را ، به هنگام بیماری و ناتوانی تنها نمی گذارند. ))

می خواستم غش کنم . جدی می گم نفسم بند اومده بود فقط تونستم دستم رو بزارم زیر جمله و باز سر رسید رو بگیرم طرف اونها.

نسرین هم سخن فیلسوف رو بلند خوند.

همه هنگ کرده بودیم اصلا نمی شد چیزی گفت با چشمای بینهایت باز به هم زل زده بودیم سر رسید رو بستم. گفتم ببخشین خانم تبریزی من نیمه تموم نوشتم الان خیلی هیجان زده ام یه روزی میام و کاملش می کنم .

الان هم که اینا رو می نویسم مو به تنم راست شده.

بگذریم... من هفته بعدش به خانم تبریزی زنگ زدم و آدرس جایی که سر رسید رو خریده بود پرسیدم تا من هم برم یکی مثل همون رو بخرم .

آدرس یک کتابفروشی رو داد رفتم اونجا اون کتاب فروشی هم تموم کرده بود دوباره زنگ زدم به خانم تبریزی و شماره ناشر سر رسید رو گرفتم و در نهایت رفتم دفتر چاپ کننده اون سر رسید و از انبارشون برام 10 تا سر رسید آورد و با نصف قیمت بهم داد و گفت چون دو ماه از سال گذشته اینها دیگه ارزش اصلیشون رو از دست دادن و من گفتم اگر 10 سال هم گذشته بود باز هم من حاضر بودم 10 برابر قیمتشون رو بدهم و ازتون بخرمشون .

آقاهه شوکه شده بود گفت : برای چی خانم مگه این سر رسید چی داره که شما این قدر بهش علاقمند شدین .

منم خاطره اون روز و جملات فیلسوف بزرگ را بهش نشون دادم . ایشون گفت : من قبلا اشعار مولانا و سعدی و حافظ رو کنار سررسیدهام کار می کردم اما حس کردم شعرها ایجاد انگیزه نمی کنند. پسر خود من یه مجله می خرید فقط به خاطر سخنان بزرگانی که بالای اون مجله چاپ می شد. پسرم بهم گفت این جملات به من انرژی میدن. منو تشویق می کنند تا برای هدفم ارزش قائل باشم، برای خودم هم همین طور . پسرم بالای مجلاتش رو قیچی کرده و همشون رو به در اتاقش چسبونده . حقیقتش من هم از این کار الگو گرفتم و بعد از تحقیق روی جملات بزرگان دیدم حرفای فیلسوف کشور خودمون حکیم ارد بزرگ خیلی به دل میشینه و دلسوزانه و دلگرم کننده است برای همین این جملات رو زیر صفحات سر رسیدم زدم . حرفش که به اینجا رسید دیدم ساکت شد نگاهی به سر رسیدها کرد یک سر رسید رو باز کرد و خیره شده به پایین صفحه.

اونم چه سکوت و زل زدنی .

گفتم چیه؟ چی شده ؟ چی نوشته ؟

دیگه نمی گم چه حال و هوایی به منم دست داد وقتی اون جمله با فونت ریز و کمرنگ رو پایین صفحه دیدم فقط براتون اون جمله حکیم ارد بزرگ رو می نویسم تا خودتون متوجه حال و روز من در اون لحظه بشین :

((سخن مهر آمیز و دلگرم کننده، می تواند از فانوس کوچک ، ستاره بسازد. حکیم ارد بزرگ ))

حکیم ارد بزرگ و آشنایی با او, شناختن فیلسوف حکیم ارد بزرگ, حکیم ارد بزرگ و ششمین سال آشنایی با او, حکیم ارد بزرگ و شش سالی که گذشت, حکیم ارد بزرگ فیلسوف محبوب


الان شش ساله من با جملات فیلسوف حکیم ارد بزرگ زندگی می کنم و همشون رو حفظم و در آینده در این مورد باز براتون می نویسم .


منبع : وبلاگ عشق ، شرف ، آزادی

http://13730122.blogfa.com/post-189.aspx


واژه های مهم : dastan kotah  . dastane kootah  . داستان کوتاه در مورد پدر و مادر . dastan . dastan haye kotah farsi  . dastanfarsi  . حکایتی در مورد ایران . dastan kotah farsi  . یه داستان کوتاه درمورد ایران . dastanhaye kotah  . داستان درباره ایران . حکایت کوتاه درباره ایران . dastan farsi  . حکایت در مورد ایران . dastanhaye ziba  . داستانی کوتاه در مورد فردوسی . داستان  . داستان پدر . داستان درباره پدر و مادر . داستان کوتاه پدر . www.dastanhaye kotah.ir  . داستان زیبا در مورد پدر . حکایتی کوتاه درباره ی ایران . داستان در مورد ایران . داستان محلی کوتاه ایرانی . داستانی کوتاه در مورد ایران . داستان در مورد شادی . داستان پدر و مادر . داستان درمورد ایران . دانلود داستانی راجب ایران . dastan kotah irani  . داستان نادر شاه . داستان نادرشاه . http://dartan kotah  . داستانهای نادر شاه . داستانی کوتاه و کودکانه در باره میهن . داستان های کوتاه درباره ی ایران . داستان های پدر . حکایتی کوتاه از فردوسی . داستان کوتاه درباره ایران . حکایت کوتاه درباره ی ایران . داستان زیبا درباره پدر و مادر . یک داستان در مورد ایران . داستانی در مورد ایران . داستانی کوتاه از فردوسی  . داستان های بزرگ مهر . داستانهایی از نادرشاه . داستات کوتاه درباره یک پدر کارگر کارخانه . داستان کوتاه درمورد ایران . داستان پدر ومادر . حکایت درباره داستان های محلی . داستان درمورد پدر ومادر . چند داستان در مورد پدر . داستان درموردپدر . داستان کوتاه درباره ی پدر و مادر . http://dastan-kotah-tarikhi.blogsky.com/  . داستان درباره پدر ومادر . داستانک درباره پدر

سایت داستان کوتاه:

ستاره بسازیم

توماس ادیسون هنگامیکه به خانه بازگشت برگه ایی به مادرش داد و گفت : این را آموزگارم داده و گفته فقط مامانت بخونه،
مادر با دیدن آن یادداشت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود برای توماس نوشته برگه را خواند:
پسر شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
سالها گذشت مادرش درگذشت.
روزی ادیسون که اکنون مخترع مشهوری شده بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند،
نوشته بود: پسر شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعتها گریست و در دفتر خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک  کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان، نابغه شد. این نوشته یادآور این سخن فیلسوف مشهور حکیم ارد بزرگ است که: سخن مهر آمیز و دلگرم کننده، می تواند از فانوس کوچک ، ستاره بسازد.

آیا فکر نمی کنید رفتار مادر توماس ادیسون می تواند الگویی برای همه مادران و پدران دنیا باشد.



داستان کوتاه فارسی . dastan kotah  . dastane kotah  . داستان درباره پدر ومادر . dastanhaye  . داستان های زیبا درموردپدرومادر . داستان کوتاه درمورد والدین . dastanhaye kotah  . داستان از پدر و مادر . غصه های کوتاه فردوسی . داستان های پدرانه وعشق مادرانه . dastan tarikhi  . داستان کوتاه . http://dastan-kotah-tarikhi.blogsky.com/  . داستان درمورد محبت کردن مادر dastane kotahe  . داستان کوتاه درمورد پدر و مادر . حکایت کوتاه دربای ایران . داستانی در مورد پدر و مادر . dastan kootah  . داستانهای محلی ایران . حکایت جهان دیکر . داستان . داستان کوتاه درباره پدر . داستانی در مورد مادر و فرزند . داستانهای نادر شاه . داستان درباره پدر و مادر . داستانهایی از اساطیر ایران . داستانی در مورد پدر ومادر . dastan  . داستان پدر فداکار . داستانهای محلی لرستان . داستان درموردپدرومادر . داستانهایه کوتاه راجع به پدر . داستان های کوتاه درباره پدر مادر . فیلم کوتاه نادر شاه . داستان عشق پدر و مادر . داستان در نورد ارد بزرگ . dastan hay koutah  . حکایتی از نادر شاه . dastane kutah  . داستانهای درباره پدرومادر . داستان های تیمور لنگ . داستان کوتاه مهرمادر . dastane kootah  . داستان در باره شادی . داستانی درمورد میای . داستان کوتاه درباره پدر فداکار . داستان های پدرانه . http://داستانهای محلی . داستانهای پدرومادر . داستان کوتاه کودکانه درمورد پدر ومادر . داستان کوتاه در مورد پدرومادر . dastan hai kotah farsi  . حکایت در مورد عشق به پدر . dastan kotah farsi  . داستان جالب مهر مادری . حکایت در مورد پدر